بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 893
بازدید کل : 39445
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : mozhgan

حرف هاي آرمان باعث شده بود شب راحت نخوابم ،صبح که از خواب بلند شدم خيلي کسل بودم هنوز خوابم مي اومد ولي وقتي مامان گفت:
_غزل،پاشو کمکمون کن کار داريم.
به زور از سر جام بلند شدم و پايين رفتم و خطاب به مامان گفتم:
_چي شده مامان سر صبحي دوباره گير دادي؟
سر صبحي چيه دختر خجالت بکش ساعت يازده و نيمه،نزديک ظهره تو هنوز خوابيدي.
_خُب خوابم مي ياد.
_خواب بي خواب کلي کار داريم،همه ي کارها رو مرجان و مادربزرگ انجام دادن،تو حداقل برو استخر رو تميز کن.
_چي کار کنم؟!
_هموني که شنيدي.
_من حاضرم همه ي خونه رو از بالا تا پايين بشورم اما دست به استخر نزنم.
_بي خود مي کني ،زشته استخر کثيف باشه.
_براي چي زشته؟اصلا ببينم مگر خونه تکوني داريم که افتادي به جون خونه؟
_نه اما به خاطر جناب عالي مهمون داريم.
_به خاطرِ من؟
_آره ،پاشو برو تميز کن ديگه.
_اما من هنوز صبحانه نخوردم.
_خب سريع بخور و برو.
_اما من کلي از درس هام عقب افتادم ميخوام برم درس هاي دانشگاهم رو بخونم ،در ضمن گيتارم هم خيلي وقته داره خاک مي خوره مي خوام کمي بزنم که يادم نره.
_حرف زيادي موقوف بهونه ي بي جا هم نيار ،تو پس فردا مي خواي بري دانشگاه گيتار هم بعدا مي توني ،الان برو استخر رو تميز کن.
_اما مامان،من توي اين مدت حدود هفت هشت تا از کلاس هام رو نرفتم و کلي از درس هام عقبم.
_هموني که گفتم،اگر حرف زيادي بزني نمي ذارم صبحانه هم بخوري ها.
_چرا من؟اين عسل کجاست؟
_دنبال کارهاش.
_اين عسل هم خوب به بهونه ي کار ،در ميره ها.
_حالا که چي؟
_هيچي!حالا کي ميخواد بياد؟
_نيما ساعت هشت زنگ زد و گفت با خاله پري و مريم و مجتبي دارن مي يان تهران.باورم نشد چي شنيدم اعصابم به هم ريخته بود ،قلبم تند تند مي تپيد،با مِن مِن کردن گفتم:
_خاله اينا دارن ميان؟
_آره.چرا تعجب کردي؟
_هيچي اما چرا يهو؟
_نيما که اون جا بوده با خودش آوردتشون.
_چرا عمو منوچهر نمي ياد؟
_مثل اينکه کار داره،رئوف هم که رفته آلمان.
_آلمان؟!
_آره،بليطش براي چند روز آينده بود اما مثل اينکه چهار،پنج روز پيش بي خبر از طريق مرز ترکيه مي ره.
_قاچاق؟!
_درست نميدونم آخه بي خبر و خداحافظي هم رفته.اتفاقا مادربزرگ هم مثل من خيلي نگرانه منتظريم بيان ببينم جريان چيه؟
فکرم مشغول شده بود،بدون اينکه صبحانه بخورم به حياط رفتم که استخر رو تميز کنم .نمي دونم استخر و تميز مي کردم يا خودم رو تمام لباس هام خيس شده بود هوا سرد بود و سردم شده بود،بدنم از سرما درد گرفته بود و بي اختيار زدم زير گريه و توي استخر نشستم.بعد از چند دقيقه صداي مرجان رو شنيدم که دنبالم اومده بود.اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم و از استخر بيرون رفتم ،مرجان که من رو توي آن وضع ديد سريع به سمتم دويد و مرا داخل برد ،وارد خونه شديم تا مامان مرا ديد جيغش به هوا رفت و گفت:
_اين چه سر و وضعيه دختر براي خودت توي اين سرما درست کردي ؟
_شما گفتي استخر رو بشورم و تميز کنم.
_تو خودت رو شستي يا استخر رو؟
جوابي ندادم مامان نزديک تر شد و نگاهم کرد و گفت:ببينم تو گريه کردي؟
_نه،براي چي؟
_به من دروغ نگو،الان دو ساعته که رفتي استخر رو تميز کني يا نشستي گريه کردي؟
_هيچ کدوم.
_هيچ کدوم!يعني استخر رو هم تميز نکردي؟
_آخه هوا سرده فقط آشغال هاش رو جمع کردم.
_بازم جاي شکرش باقيه که به عقلت رسيد آشغال هاش رو جمع کني،برو لباس هات رو عوض کن تا سرما نخوردي،الان هم ديگه داداش اينا مي رسن.
از فکر اينکه آنها برسند موهاي نتم سيخ شد .به اتاقم رفتم و لباس هام رو عوض کردم و روي تختم نشستم .به فکر گيتارم افتادم گيتاري که باعث شده بود دوباره به خونمون برگردم،برداشتم و آروم انگشتام رو بر تارهاي ظريفش کشيدم .صداي تارها بلند شد .انگار دل آنها هم گرفته بود و مي خواستند گريه کنند،ياد خاطرات خوبم با امير و پرستو افتادم، واقعا مثل يک خواهر و برادر کنارم بودند و کمکم کردند.دلم مي خواست باهاشون صحبت کنم اما اون لحظه بيمارستان بودند و شب به منزل برمي گشتند.گيتار زدم تا دلم آروم بشه اما نمي شد دلم بدجوري پر بود،ياد شعر سهيل افتادم و آرام آرام با خودم زمزمه کردم و گريه کردم.
حالا ديگه دل تو از دل من گذشته

 

اين دل خسته ي من چه بي صدا شکسته
کم کم صدام بلندتر شد و بي اختيار مي خوندم و گريه مي کردم.اين قطعه رو چند بار تا آخر خوندم.هر وقت توي اتاقم گيتار مي زدم هيچ کس جز نيما به اتاقم نمي اومد.نيما هم به خاطر
اينکه بهتر از هر کسي درکم مي کرد ،مي اومد کنارم و توي خوندن همراهيم مي کرد.براي خودم مي خوندم و گيتار مي زدم.انگشتم درد گرفته بود که در اتاق باز شد و نيما وارد شد ،دستم رو از روي تارها برداشتم و با تعجب گفتم:
_کي اومدي؟
_همين الان،در زدم اما جواب ندادي به همين خاطر اومدم تو.
_اصلا صداي در رو نشنيدم.
کنارم نشست و گيتار رو از دستم گرفت و کنار گذاشت و با انگشتش اشک هام رو پاک کرد و گفت:
_به خاطر اينکه بلند مي خوندي و گيتار مي زدي ،صدا رو نشنيدي.
_شايد.
_شايد نه و حتما،در ضمن تو نمي خواي تمومش کني؟اگر به خودت رحم نمي کني به مامان بيچاره رحم کن.
_چه طور مگه؟
_خب فکر کردي صداي گيتارت رو نمي شنوه ،فکر کردي نمي فهمه داري گريه مي کني؟بيچاره نشسته پايين داره گريه ميکنه.
_من اصلا متوجه نبودم به خدا.
_حالا پاشو يه آب به صورتت بزن و بيا پايين.
_داداش ،خاله هم هست؟
_آره.
_من روم نمي شه بيام.
_تو چرا روت نشه؟اونا نبايد روشون بشه نه تو.
_منظورت چيه؟
_منظورم واضحه،طلايي که پاکه چه منتش به خاکه،همه ي ما تو رو خوب مي شناسيمت ،الان هم جون نيما ناراحت نباش و بيا با هم بريم پايين.
_آخه.
_آخه نداره،در ضمن بار آخرت باشه مي بينم گريه مي کني ها،مامان گفت رفته بودي حياط گريه کردي،آخه خواهر کوچولوي من دلت مي ياد اين قدر به اون چشم هاي قشنگت فشار وارد کني و آب ازشون بچکوني؟
لبخندي زدم و گفتم:سعي ميکنم ديگه تکرار نشه.
_آفرين حالا پاشو.
از روي تخت بلند شدم و به همراه نيما از اتاق بيرون رفتيم .اما کنار راه پله صداش کردم و گفتم:
_داداشي!من اگر تو رو نداشتم چي کار مي کردم؟
برگشت و لبخندي زد و گفت:حسنش به اين بود که من شماها رو تحمل نمي کردم.
_يعني داري ما رو تحمل ميکني؟
خنديد و گفت:حالا بماند.
اخمي کردم و خواستم برم که نيما دستم رو گرفت و به سمت خود کشيد و پيشاني ام رو بوسيد و گفت:
_از هر کي خسته بشم از تو يکي نمي شم ،همه ي ما نمي شيم.
خنديدم و با هم به پايين رفتيم تا رسيدم پايين،خاله از جاش بلند شد و با گريه به سمتم اومد و بغلم کرد و بوسيد اما هيچ حرفي نزد ،به همراه نيما و خاله به کنار ديگران رفتيم و با مريم و مجتبي سلام و احوال پرسي کردم و کنار مامان روي مبل نشستم،براي لحظه اي کسي چيزي نگفت که پيام سکوت را شکست و رو به من گفت:
_غزل جان،بين اين همه آدم من هم اومده بودم،يه سلامي هم به ما مي کردي بد نمي شد.
من که تازه متوجه ي حضور پيام شده بودم گفتم:آخ ببخشيد دايي،اصلا حواسم نبود،سلام خوبي؟
_به مرحمت شما.
اگر لبخندي بر لبان من و نيما و پيام اومد لبخندي زورکي بود،مجتبي نگران و عصباني نشسته بود و هيچ نمي گفت،خاله و مريم گريه مي کردند ،مامان و مادربزرگ آروم نشسته بودند ،فضاي خيلي بدي بود ،صدايي از هيچ کس در نمي اومد که من رو به مريم گفتم:
_مريم چه عجب شما رو ديديم،نه زنگ مي زني و نه يه سر مي ياي اينجا.
اما خاله بلند زد زير گريه و مريم هم نتونست جوابي به من بده،مامان و مرجان ،خاله رو دلداري مي دادند که مادربزرگ نگران پرسيد:
_يکي بگه اينجا چه خبره؟رئوف چيزي شده؟
خاله دست از گريه بر نمي داشت اما مجتبي گفت:بس کنيد مامان جان،نيومديم اين جا که گريه کنيد ،اومديم مشکل رو حل کنيم به هر حال اتفاقيه که افتاده ،خودتون رو کنترل کنيد تا بيشتر از اين هم خاله و مادربزرگ رو نگران نکنيم.
_چه جوري آروم باشم؟تو خودت رو بزار جاي من.
_بله ولي بارو کنيد ما هم دست کمي از شما نداريم ،خواهش مي کنم آروم باشيد با اين وضعيت هيچ کس نمي تونه حرفي بزنه.
مادربزرگ خيلي ترسيده بود گفت:مجتبي جان تو يه چيز بگو ،آخه چه خبر شده که اين قدر ناراحتيد ؟رئوف چرا يه دفعه بي خبر رفت؟نکنه مشکلي براش پيش اومده؟
_نه مادربزرگ خيالتون راحت باشه،از آلمان زنگ زد و گفت که رسيده و حالش هم خوبه.
_پس مشکلتون چيه؟
مجتبي سکوت کرد و به خاله نگاه کرد ،مادربزرگ با گريه اما بلند داد زد و گفت:
_تو رو خدا بگيد چي شده؟
خاله از ترش اين که حال مادربزرگ خراب نشود گفت:هيچي مادرجون شما ناراحت نباش.
تا مادربزرگ خواست حرف بزنه،پيام که طاقتش تموم شده بود گفت:مادر جون ،شما آروم باش ،من همه چيز رو مي گم ،خيلي رک و راست و اين همه صغري و کبري هيچ دردي رو دوا نمي کنه ،با اجازه ي آبجي پري يه وقت فکر نکني،قصدي ،چيزي دارم ،به خدا نه،همه واسه ي من به يک اندازه عزيز هستن ولي اين مشکل چيزي نيست که اگر دير و زود و سبک و سنگين کنيم فشار روحي کمتري وارد کنه.
پيام لحظه اي ساکت شد و همه منتظر حرف زدن پيام بوديم ،من خوب مي دونستم که مي خواهد در چه مورد صحبت کند که رو به مامان کرد و گفت:
_آبجي ازتون خواهش مي کنم خودتون رو کنترل کنيد و سعي کنيد اين موضوع رو يه جوري به آقاي مهرباني بگيد ،حقيقتش موضوع در مورد غزله و مشکلي که براش پيش اومده.
نفس توي سينه ها حبس شده بود که پيام ادامه داد:اين مشکلي که براي غزل پيش اومد و همه ي ما رو گيج کرد ،منظورم همون فردي که دنبالش مي گشتيم کسي نيست جز رئوف خودمون،اون فردي که با غزل اين کار رو کرده رئوف بوده،شب بله برون عسل با آب پرتقال غزل رو بيهوش مي کنه و باقي ماجرا رو خودتون مي دونيد ،الان هم در واقع براي کار به آلمان نرفته
بلکه از خجالتش و عذاب وجداني که داشته فرار کرده.
همه ساکت بوديم،کسي چيزي نمي گفت ،خاله و مريم گريه مي کردند ،مامان و مادربزرگ و مرجان که موضوع رو تازه شنيده بودند مات و مبهوت مونده بودند و عکس العملي نشان نمي دادند.
نيما خيل عصباني بود و از جاش بلند شد و به اتاق رفت اما بعد از چند لحظه صداي شکستن رو شنيديم ،نيما از فرط عصبانيت آيينه ي اتاق رو شکسته بود تا خودش رو آروم کند اما هيچ کس به همين راحتي آروم نمي شد ،پيام هم اين رو گفت اما ديگر طاقت نداشت و از جاش بلند شد و به حياط رفت و مرجان هم به دنبالش رفت ،مامان حتي نمي تونست حرف بزند ،مادربزرگ زد زير گريه و مدام بي دليل خودش رو لعنت مي کرد و مي گفت:
_اگر زودتر براش اقدام کرده بوديم ،اين طور نمي شد.
اما مامان هنوز چيزي نمي گفت ،احساس کردم نمي تونم توي اين فضا نفس بکشم ،معذرت خواهي کردم و به حياط رفتم ،پيام و مرجان روي پله هاي حياط نشسته بودند ،اجازه گرفتم و کنارشون نشستم،مرجان هنوز از تعجب در نيومده بود نگاهي به من کرد اما هيچ نگفت ،من به پيام نگاه کردم و خواستم چيزي بگم ولي اشک هايي که در چشمش حلقه زده بود ،مانعم شد و سکوت کردم،اما صداي نيما باعث شد هر سه به عقب برگرديم ،نيما پشت سر ما ايستاده بود او هم نتونسته بود اون وضعيت رو تحمل کنه و به حياط اومده بود که از پيام از او پرسيد:
_چي شد؟!آبجي حرفي نزد؟
_مامانم؟
_آره.
_هنوز نه ،شوکه شده اصلا حرف نمي زنه.
_خدا بخير کنه شب رو که بابات برمي گرده.
من گفتم:راست ميگه ،حالا ،اگه بابا برگرده چي مي شه؟
نيما گفت:قراره چي بشه ،عصباني هم بشه مگه مي تونه کاري بکنه ،دست هيچ کس به رئوف نمي رسه .نامرد!
پيام گفت:آره اما خدا کنه اين خونواده از هم نپاشه.
_اميدوارم ولي حق رو بايد به پدرم بديم.
_درسته اما آبجي پري و آقا منوچهر که گناهي ندارن ،رئوف سر خود اين کار رو کرده و الان هم که رفته.
_خب به هر حال که غزل دخترشه .
مرجان که کلافه شده بود گفت:اين حرف ها رو ول کنيد ،يکي به من بگه شما از کجا فهميديد؟آخه چه طوري ممکنه رئوف چنين کاري رو بکنه؟
پيام جواب داد :فعلا که کرده،ما هم خودش رو نديديم که باهاش حرف بزنيم اما اون فکر کرده غزل و آرمان هم ديگه رو دوست دارن و به همين دليل خواسته ازشون انتقام بگيره.
_آخه اين طوري؟
_چه ميدونم؟پسره ي احمق يه ذره فکر نداره.
نيما گفت:حالا ول کنيد ،هر چند رفيقم بوده ولي اصلا دوست مدارم در موردش حرف بزنيم حتي از اسمش حالم بد مي شه.
ما سکوت کرديم و همگي بنا به خواسته ي پيام به داخل خونه برگشتيم ،خونه هنوز در سکوت بود ،مريم داشت جريان رو به کمک مجتبي آروم براي مامان و مادربزرگ تعريف مي کرد،خاله
مدام گريه مي کرد .مامان هيچ چيز نمي گفت،نه به خاطر اين که پسر خواهرش بوده بلکه به دليل اين که باورش نمي شد يعني هيچ کس باور نمي کرد.وضع کمي آروم تر ازقبل شده بود و
منتظر بوديم بابا و عسل تا دو سه ساعت ديگر برگردند،حوصله ي اون جمع ساکت و غم زده رو نداشتم .به اتاقم رفتم تا از اون جمع دور باشم ،نگاهم به کامپيوتر افتاد ،ياد سهيل افتادم نمي دونستم توي اينترنت بود يا نه،ولي هِدسِت رو برداشتم و براش ايميل فرستادم تا بتونم باهاش صحبت کنم چند لحظه منتظر ايستادم اما خبري نبود مقداري گيم بازي کردم تا شايد به خونه برگردد.بعد از حدود يک ساعت جواب ايميلم رو با سلام فرستاد. خوشحال شدم و از طريق هِدسِت باهاش صحبت کردم.
_سلام سهيل خوبي؟
_بله خوبه ،البته منم خوبم.
_ببخشيد آقا مهرشاد ،فکر کردم سهيله.
_خواهش مي کنم خدا ببخشه البته توهين خيلي بزرگي بود ولي حالا به هر حال مي بخشم ديگه.
_چه توهيني؟
_اين که به من گفتيد سهيل.
_نه بابا!خيلي دلتون هم بخواد جاي سهيل باشيد.
_آخ ببخشيد ،مثل اينکه يادتون رفته که من توي دلم هيچي نيست.
خنديدم و گفتم:نه خير يادم هست.
_بازم جاي شکرش باقيه،راستي چه عجب يادي از ما کردي؟
_مي خواستم با سهيل صحبت کنم.
_فکرش رو مي کردم ،کسي با من بدبخت و غريب کاري نداره حالا همه واسه ي ما دوستاي جون جوني آقا سهيل شدن.
_چه طور مگه؟
_حالا شما يه چيزي اما اون آرمان پدرسوخته هم از وقتي سهيل اومده ما رو فراموش کرده.
_نه بابا اختيار داريد ،آقا آرمان خيلي شما رو دوست داره خودش به من گفت.
_آره ميدونم ،قراره برگشتم ايران برم عقدش کنم.
خنديدم و گفتم:پس آرزو خانوم چي مي شن؟
_اِي آرمان پدرسوخته ،من مي گم اون بي بي سيه شما مي گيد نه.
_نه ناراحت نشيد ،آرمان به من چيزي نگفته از حرف هاتون متوجه شدم .
_حالا باشه،سعي مي کنم ناراحت نشم.
_لطف مي کنيد ،من مي تونم با سهيل صحبت کنم؟
_با کي؟!
_سهيل.
_سهيل کيه؟
_يعني چي سهيل کيه؟
_خانوم ،شما کجاي کاري؟اون سهيل مرده ،الان سولي جونه.
_بله؟!
_بله ،سولي جون.
_کي اين اسم رو براش گذاشته؟
_نه تو رو خدا ناراحت نشيد ،سولي هنوز کسي رو عقد نکرده.
_مگه قراره عقد کنه؟
_نه بابا مي گن اسمش بي کلاسه زنش نمي شن.
_خيلي دلشون بخواد ،يه تار موي سهيل رو هم بهشون نمي ديم.
_تار موي سهيل رو مي خوان چي کار خانوم؟تا دلتون بخواد اين جا کلاه گيس هاي خوشگل هست ،وقتي اومديم ايران براتون سوغاتي مي يارم.
_مرسي ،اما تا شما بيايد حسابه ،راستي شما نمي خوايد برگرديد؟
_چه عجب يکي پيدا شد به من بگه نمي خواي برگردي.
_چه طور مگه؟!
_هيچي آخه هيچ کس حاضر نيست ريخت من رو ببينه ،ولي خب بي خود مي کنن من قول مي دم تا دو سه ماهه ديگه بيايم ايران.
_تا دو سه ماهه ديگه؟!
_پس چي ؟نمي خوايد فردا بيايم؟
_راست مي گيد؟
_خانوم توهين نکنيد ما اصلا دروغ تو کارمون نيست .
_اما يک ماه و نيم ديگه عروسي نيماست ،يعني سهيل نمي خواد بياد؟
_اونش رو ديگه بايد از سولي جون بپرسيد ،من بي خبرم.
_پس لطفا بگو بياد مي خوام باهاش صحبت کنم.
_کي ؟سهيل رو؟
_آره ديگه.
_آخه دوباره اسم خانوم هاش رو آورديد ،رنگ و روم عوض شد راستش سهيل خونه نيست ،رفته بيرون.
_کجاست؟
_نمي دونم والله،بس که ولگرده.
_کي مي ياد؟
_نمي دونم ولي هر وقت اومد مي گم شما ايميل براش فرستاديد.
_مرسي ،اگر اومد سلام منو بهش برسونيد.
_تا ببينم چي ميشه.
_خواهش ميکنم اين کار رو بکنيد ،خوشحال شدم .فعلا خداحافظ.
با مهرشاد خداحافظي کردم اما از اين که نتونستم با سهيل صحبت کنم دلم گرفت ،روي تخت دراز کشيدم و چشمام رو بستم تا کمي استراحت کنم.
***
از سر و صداي بابا از خواب پريدم و سريع پايين رفتم.مامان و نيما سعي داشتند آرومش کنند ولي بابا عصباني تر از اين حرف ها بود:
_اين نتيجه ي اعتماد؟اينه جواب برادري؟ اينه حرمت؟واقعا که دستتون درد نکنه،الان دو هفته است خوراک ما اشک و آه و حسرته ،اون وقت شما انگار که نه انگار ،يعني چي که اگر جواب مثبت بهش مي داديم اين طور نمي شد،مگه قراره هر خواستگاري واسه ي دختر مي ره جواب مثبت بشنوه؟اين پسريه لاقبا فکر کرده کيه؟پسر رئيس جمهور يا پسر وزيره که هر کاري دلش مي خواد مي کنه ،مگر اينجا آمريکاست؟بهتره بدونيد اينجا ايرانه و ما مردها غيرتمون با اون وري ها فرق ميکنه.
بابا بدجوري ناراحت بود و هنوز متوجه ي حضور من نشده بود ،عسل که موضوع رو تازه متوجه شده بود گريه مي کرد ،بابا تا مرا ديد ساکت شد اما بعد از چند لحظه گقت:
_خوبه بابا،حالا به ما نمي گي؟حالا ما رو محرم رازت نمي دوني؟آخه موضوع به اين مهمي رو براي چي پنهون کردي؟
_من چيزي رو پنهون نکردم ،همون لحظه که يادم اومد براي بچه ها تعريف کردم.
_پس براي چي به من نگفتي؟
___
تا خواستم حرفي بزنم پيام گفت: من نذاشتم جناب مهرباني.
_آخه براي چي؟ مگر من پدرش نيستم؟
_اختيار داريد اما ما مطمئن نبوديم و مي خواستيم قبل از اين که به خونواده از هم بپاشه، مطمئن بشيم.
_يعني الان مطمئن شديد، الان که رئوف رفته؟
_فرقي نمي کنه. رئوف قبل از اين که غزل همه چيز يادش بياد از ايران رفته بود، پس اگر همون موقع هم به شما مي گفتيم هيچ فرقي نمي کرد.
_خب شما از کجا وطمئن شديد، وقتي خود رئوف رو نديديد؟
پيام نگاهي به مجتبي کرد و گفت: خود آبجي پري و آقا منوچهر خبر نداشتن و تازه موضوع رو فهميدن باور نکيد اونا هم تقصيري ندارن، اونا هم ناراحتن، اينا هم آبروشون رو از دست دادن هم پسرشون رو.
پدر با عصبانيت گفت: مگر من کمتر از اينا دارم ضجر مي کشم؟ منم آبروم رو از دست دادم، منم دخترم رو از دست دادم، اين غزل ديگه اون غزل من نيست، شده يه مرده ي متحرک، اون همه شادي و سرزندگي که داشت همه اش مرده، اين غزل ديگه اون دختر دوست داشتني و خنده رو ما نيست، يا داره گريه مي کنه يا به نقطه زل مي زنه و فکر مي کنه، به نظر شما من دخترم رو از دست ندادم؟ دادم يا ندادم؟
_قبول دارم شما درست مي گيد اما آخه اين بيچاره ها گناهي ندارن که، اون کسي که اشتباه کرده خودش به اشتباهش پي برده و از خجالتش رفته اما اين بنده خداها که روحشون هم خبر نداشت و نداره، بيچاره ها خودشون هنوز از تعجب بيرون نيومدن.
_اون کسي که اشتباه کرده و از اشتباهش پشيمون شده و رفته، آيا واس?
دختر من حرمت مي شه؟
پيام ساکت شد و بابا بلندتر از قبل گفت: شما هيچ کدوم نمي فهميد من چي مي کشم، اصلاً مي فهميد چي شده؟ اين يه موضوع کوچک نيست که به همين راحتي ازش بگذريم.
_آره اما بايد منطقي باشه.
_منطق کجا بوده آقا پيام؟ منطق مي گه آدم واسه ي انتقام يا در واقع فکر اشتباه حرمت يه دختر رو زير سؤال ببره؟
_مسلمه که نه اما شما خودتون خوب مي دونيد که در عصبانيت نبايد حرفي بزنيد، درست مثل اون دفعه خودتون که متوجه شديد چه کار اشتباهي کرديد.
_اون موضوع فرق مي کرد.
_چه فرقي مي کنه؟ اصلاً شما فکر کنيد رئوف اين کار رو نکرده يا اصلاً فکر نکيد نيما با يه دختر ديگه اين کار رو کرده باشه. اون وقت آيا درسته که خونواده ي دختر بي دليل شما رو تحقير کنن و بهتون حرف بزنن، آيا خود شما طاقت داشتيد؟ اصلاً اگر جاي آقاي منوچهر بوديد، چي کار مي کرديد؟
_فعلاً که نيستم، در ضمن رئوف و نيما با هم يکي نيستن.
_اين طور نگيد، کي فکرش رو مي کرد رئوف چنين کاري رو بکنه؟ خود شما فکرش رو مي کرديد؟ اون هم پسر خوبي بود، سر به زير و فهميده بود، حالا چرا اين کار رو کرده، هيچ کس دليل واقعيش رو نمي دونه، در ضمن نيما خيلي راحت با اون کسي که دوستش داشت ازدواج کرد اما رئوف به اين نتيجه رسيده بود که اون کسي که تموم عمر دوستش داشته و زندگيش رو براي اون بنا ساخته بوده، از دست داده و دوستش نداره، خب ممکنه اون لحظه که عصبانيه نتونه درست تصميم بگيره، آقاي مهرباني، من ازتون خواهش مي کنم آروم باشيد و با اعصاب راحت، درست فکر کنيد و بعدقضاوت کنيد، من نمي گم رئوف رو ببخشيد اما اين بنده ي خداها رو اين قدر ضجر نديد، خود من رئوف رو نمي بخشم و اگر ببينمش حقش رو کف دستش مي ذارم و اين حق رو هم به شما مي دم که رئوف رو هيچ وقت نبخشيد و حتي به خونش هم تشنه باشيد اما...
پيام سکوت کرد، بابا کمي آروم تر شده بود، هر چند که قانع نشده بود و آروم گفت:
_باور کنيد خودم هم حال خودم رو نمي فهمم ولي شما نگفتيد از کجا مطمئن شديد که کار رئوف بوده؟
همه ساکت بودند که مجتبي گفت: من مطمئن شون کردم.
همه ي نگاه ها به سمت مجتبي برگشت که آروم ادامه داد: با عرض معذرت آقاي مهرباني، حقيقتش همه ي اشتباه ها گردن رئوف نيست، منم اشتباه کردم اما من زماني متوجه ي موضوع شدم که کار از کار گذشته بود . کاري از دستم برنمي آمد و اگر هم سکوت کردم به خاطر اين بود که اگر حرفي
مي زدم جز اين که خانواده رو از هم بپاشم کار ديگه اي نکرده بودم، در حقيقت من همون شب که اين اتفاق افتاد همراه رئوف بودم، رئوف به من گفت که مي خواد خودش از غزل خواستگاري کنه و بهش بگه دوستش داره من هر چي بهش گفتم اين کار رو نکن گوش نکرد و از من خواست که کمکش کنم، به اجبار قبول کردم و قرار شد که رئوف به اتاق غزل بره و باهاش حرف بزنه، منم دم در منتظر بايستم که اگر کسي خواست به اتاق غزل بره بهش خبر بدم که بحث رو عوض کنه يعني من يه ضربه به در بزنم تا خودش متوجه بشه، چند دقيقه پشت در ايستاده بودم که رئوف هراسون بيرون اومد و رنگش پريده بود ازش پرسيدم چي شده؟ اما چيزي نگفت اما پرسيد که کسي متوجه شد و يا نه و من هم خيالش رو راحت کردم وگفت که بريم پايين، اون سريع تر از من پايين رفت اما من بالا موندم و در اتاق غزل رو زدم اما جوابي رو نشنيدم در رو باز کردم و با تعجب ديدم غزل خوابه، آخه چه طور ممکن بود توي اين مدت کوتاه خوابش ببره؟ در و بستم و به پايين رفتم ولي رئوف رو نديدم، به حياط رفتم، تو يحياط بود، ماجرا رو بهش گفتم اما هيچ چيز نگفت من عصباني شدم و سرش داد زدم، اون طفلک خيلي ترسيده بود نگاهي به من کرد و گفت:«مجتبي من چي کار کردم؟ من چرا اين کا رو کردم؟» تعجب کرده بودم، متوجه ي حرف هاش نمي شدم که جريان رو برام تعريف کرد و ازم خواهش کرد که به کسي چيزي نگم، هم حالم گرفته شده بود هم هم دلم براش مي سوخت آخه خيلي غزل رو دوست داشت، درست نبود که توي اون موقعيت تنهاش بذارم، دلم نيومد و بهش قول دادم که به کسي چيزي نمي گم و اون هم بي سر و صدا از ايران خارج بشه که شد، تو رو خدا منو ببخشيد، مي دونم اشتباه کردم اما باور کنيد دلم نيومد زير قولم بزنم.
همه ساکت بوديم، خاله و مادربزرگ گريه مي کردند، بابا و نيما عصباني بودند اما از قبل خيلي آروم تر شده بودند، مجتبي ساکت سرش رو پايين انداخته بود، از ديدن اون وضع حالم بد شده بود و گفتم:
_حالا که موضوع تمام شده، من ازتون خواهش مي کنم همه اين موضوع رو فراموش کنيد، من رئوف رو بخشيدم از شما هم مي خوام که ديگه بيشتر از اين خاله و عمو رو ناراحت نکنيد، تو رو خدا نذاريد اين ارتباط ها قطع بشه.
ساکت شدم، خودم هم نفهميدم چرا اين حرف زدم؟ من واقعاً رئوف رو نبخشيده بودم اما چرا اون حرف رو زدم نمي دونستم، خاله هما طور که گريه مي کرد بلند شد و مرا بوسيد و بغلم کرد، بابا و مامان ساکت بودند، همه منتظر بوديم که بابا حرفي بزنه و پس از چند دقيقه گفت:
_به خاطر مادربزرگ سعي مي کنم همه چيز رو فراموش کنم ولي به رئوف بگيد ديگه هيچ وقت برنگرده، هيچ وقت.
بابا اين رو گفت و بلند شد و به اتاقش رفت، خيلي خوشحال بودم که تونسته بودم به اون وضعيت خاتمه دهم، توي فکر بودم که متوجه شدم کسي از پشت سرم رو بوسيد، سرم رو بلند کردم، پيام بود، نگاهي به او کردم لبخندي زد و آروم گفت:
_مرسي غزل کوچولو.
چشمام رو بستم و براي لحظه اي بعد از مدتي احساس آرامش کردم، دوست نداشتم اين لحظه ي خوشي تمام شود، به ياد پرستو افتادم و خواستم که اين خوشي رو با او تقسيم کنم، گوشي رو برداشتم و با خوشحالي شماره ي خونه اش رو گرفتم، بعد از چند بوق امير گوشي رو جواب داد:
_بله بفرماييد؟
_سلام، منم غزل.
_بَه بَه غزل خانوم، چه عجب يادي از ما کردي؟
_اختيار داريد من که مزاحم هميشگي ام.
_اون که بله ولي خب تعارف رو بايد بکنيم ديگه.
خنديدم گفتم: حالا که اين طور شد گوشي رو بده به پرستو.
_چيه خانوم! بهتون برخورد؟
_بله که برخورد.
_خب اون هم زياد مهم نيست ولي بگو ببينم اصل حالت چه طوره؟
_خوبم از احوال پرسي هاي شما.
_اختيار داريد خانوم، مي خواي با پرستو صحبت کني؟
_آره، اگه لطف کني ممنون مي شم گوشي رو بدي پرستو جون.
_باشه غزل خانوم فقط اين يادم مي مونه زياد با من حرف نزدي، دو روز با پرستو گشتي سريع اخلاقش بهت سرايت کرد؟
_دلت هم بخواد، گوشي رو بده به پرستو جونم.
امير اداي من رو در آورد و گفت: پرستو جون! حالا واسه ي من جون جون هم مي کنن، گوشي دستت بابا، با پرستو حرف بزن الحق که جفتتون واسهي هم خوبيد.
اين رو گفت و گوشي رو به پرستو داد: سلام غزل چه طوري؟
_خوبم، تو چه طوري؟
_من خوبم، چي مي گفتي با اين امير؟
_هيچي بابا، سر به سرم مي ذاشت، راستي پرستو تو با اين امير پير هم مي شي؟
منتظر جواب پرستو بودم که امير گفت: پرستو نه! اما من از دست ايشون پير مي شم.
خنديدم و گفتم: مگه صدا رو مي شنوه.
_آره، امير گذاشته روي پخش.
_اگه مس شه از رو پخش برش دار مي خوام باهات خصوصي حرف بزنم.
امير گفت: دست شما درد نکنه، حالا ما غريبه شديم؟
با لحن شوخي گفتم: بودي.
_اصلاً صد سال سياه خوشم نمي ياد صداي جفتتون رو بشنوم.
پرستو گفت:حالا تو رو خدا ما رو ببخش، اذيت نکن امير بذار دو کلممه حرف بزنيم.
خب بي معرفت، از روزي که رفتي يه سر به ما نزدي، فقط يکي دوبار تماس گرفتي، تو خجالت نمي کشي؟
_به خدا من تقصيري ندارم، اين قدر مشکل پشت سر هم مي ياد که وقت نمي کنم.
_چه مشکلي؟!
-هيچي بابا، خاله ام اومده بود اين جا، کلي سر و صدا و داد و هوار تا بلاخره بابام کوتاه اومده.
_از رئوف چه خبر؟
_نامرد گذاشته رفته آلمان، بيشتر عثبانيت بابا هم همين بود.
_عجب آدميه اين رئوف.
اون طور هم نيست که مي گي، من خودم هم نمي دونم چرا اين کار رو کرده؟ باور کن خودش هم باورش نمي شه که چنين کاري کرده باشه.
_به هر حاال اتفاقيه که افتاده.
_آره اما خاله ام که گناهي نداره، من اون رو دوست دارم، خدا رو شکر دعوا نشد واگرنه بايد قيد فاميلي رو مي زديم.
_خب پس خدا رو شکر، خيال تو هم راحت شد و همه چيز به خير گذشت.
_آره اما در برابر زندگي من نابود شد و يه جورايي مثل يه...
_نگو تو رو خدا اين قدر بدبين نباش.
_اين بزرگترين مشکل براي يه دختره اما خب من که تقصيري نداشتم.
_توکل به خدا کن، همه چيز درست مي شه.
_خدا کنه، ديگه بيشتر از اين مزاحمت نمي شم در ضمن شما نمي خوايد يه سر بياين اين جا از بس تعريف شما رو پيش بابا کردم دلش مي خواد هر چه زودتر دوباره شما رو ببينه، خودش که مي گفت وظيفه ماست بريم ديدنشون اما من گفتم که شما وقت ندارين تو خونه پذيراي ما باشين و شما بياين بهتره.
_لطف داره اما کلي کار داريم، خودت که بهتر مي دوني، ما بايد بيمارستان باشيم تازه دو روز ديگه هم رمضون شروع مي شه.
_خب شروع بشه، واسه ي افطار بيايد اين طوري خوشحالمون مي کنيد.
با پرستو خداحافظي کردم و طبق معمول براي دلتنگيم و پر کردن جاي سهيل، سعي کردم با گيتار زدن آروم شوم، دو روز ديگر تا ماه رمضان بود يعني سي و دو روز ديگه عيد فطر و عقد عسل و نيما بود، واقعاً تنها مي شدم مخصوصاً با رفتن نيما! خيلي اميدوار بودم که سهيل براي عروسي نيما بيايد به همين خاطر با خاطري خوش و خيالي راحت، بعد از مدت ها آهنگ شادي رو بر تارهاي گيتار نواختم و در دل آرزو کزدم که اين ماه آخري باشه که بي سهيل سر مي کنم.

***
فصل يازده

بيست و هشت روز از ماه رمضان مي گذشت و سه روز ديگه عيد فطر بود و مصادف با عقد بچه ها، حالم بد جوري گرفته بود و بر عکس همه ي افراد که خوشي مي کردند و مي گفتند و مي خنديدند من اصلاً حوصله نداشتم، تحساس مي کردم بيش از پيش تنهام، بغض عجيبي چند روزي بود که گلوم رو گرفته بود، توي اين بيست و هشت روز چندين جلسه با آرمان گيتار کار کرديم و بنا به گفته ي آرمان، اون حدي که بايد ياد مي گرفتم و ياد گرفته بودم و اگرمي خواستم به هر صورت حرفه اي دنبالب کنم بايد به کلاس هاي معتبر مي رفتم، سعيل تماس گرفته بود وو معذرت خواهي کرد که نمي تواند بيايد، دلم مي خواست فرياد بزنم و گريه کنم، اين تنها بهانه اي بود که بعد از چهار پنج ماه مي توانستم ببينمش اما اين اميدم هم نااميد شد آخه من چه گناهي کرده بودم که بايد اون طوري جواب پس مي دادم؟ نيما و عسل مي رفتند سر خونه و زندگيشون، سهيل ايتاليا بود، پيام بر مي گشت رامسر و آرمان هم که قرار بود بعد از اين مجلس برگردد به ايتاليا و پايان نامه اش رو تحويل بدهد يعني به معناي واقعي تنها مي شدم، خسته شده بودم و نمي دانستم بعد از اين بايد چي کار کنم؟ نمي دونستم آيا واقعاً مي تونم دوام بيارم يا نه؟ توي اين يک هفته ي اخير، خونه ي ما غوغاي عجيبي بود، مدام رفت و آمد و برو بيا داشتيم، بيشتر از همه رها و عسل خوشحال بودند بهشون حق مي دادم، بهترين شب زندگيشون در راه بود اما من براي هميشه از بهترين شب زندگيم جدا شده بودم وهيچ وقت اين لذت رواحساس نمي کردم، توي فکر بودم که پيام صدام کرد و گفت:
_چيه غزل؟ توفکري.
_کي؟من؟!
_نه، ننه ام،آره ديگه خيلي آروم شدي.
_برو بابا توهم حوصله داري.
_اُ اُ غزل، ديگه غير قابل تحمل شدي.
_يعني چي دايي؟
_قديما که درس نمي خوندي بهتربودي، حالا که درست خوب شده خيلي بي مزه وکسل کننده شدي.
_دست شما درد نکنه دايي حالا ما ديگه کسل کننده شديم؟
_آره، پس چي؟
درهمي نلحظه خاله پري وسط حرف ما پريد وگفت: پيام اينقدراذيتش نکن، خب خواهروبرادرش هردوبا هم ازکنارش ميرن، هرکسي باشه ناراحت ميشه تو بودي ناراحت نمي شدي؟
_نه که نمي شدم، تازه نفس راحتي هم مي کشيدم.
_تو ديگه خيلي پررو هستي، خجالت نکشي ها.
مرجان به تصديق حرف خاله گفت:حالا کجاش ر وديدي؟
پيام گفت: خب بابا، همتون با هم دور بر نداريد.
بعد ازمدتي پيام اشاره به من گفت: غزل پاشو بريم بيرون کمي قدم بزنيم.
_دايي توهم حال داري ها.
_يک دقيقه ميريم حالت هم سر جاش مي ياد، پاشوغزل يالا.
_باشه، منتظر باش تا حاضر بشم.
آماده شدم وبا پيام راه افتاديم و آرام در خيابان قدم ميزديم، چند دقيقه رفته بوديم که پيام گفت:
_غزل نمي خواي بگي چه ات شده؟
_مگه چه ام شده؟
_خودت ر وبه اون راه نزن، اخلاقت ا زاين رو به اين ر وشده، چرا اينقدر آروم شدي؟
_دايي گير دادي ها؟ هيچي به خدا من که چيزيم نيست.
_ببين غزل، من تو رو خيلي خوب مي شناسمت، تو يه چيزيت شده درضمن آبجي ميگفت يه مدت بود سرحال اومده بودي اما دوباره قاطي کردي، اتفاقي افتاده که به من نمي گي؟
_نه به خدا.
_هنوز مسئله ي رئوف اذيتت مي کنه؟
_نه، موضوع اين نيست.
_پس موضوع چيه؟ نکنه ما رو محرم رازت نمي دوني؟ يا به ما اطمينان نداري؟
_دايي اين حرفها چيه ميزني؟ نه به خداچيزي نشده.
_داري دروغ مي گي؟!
_آره، اما خودم هم نميدونم که چه مرگم شده؟
_چرا نم يدوني؟ به من بگو دايي، نکنه عاشق شدي؟
_تو هم يه چيزيت ميشه ها، مگه ديوانه ام که عاشق بشم.
_مگه فقط ديوانه ها عاشق مي شن؟
_دايي بس کن تو رو خدا.
_غزل اصلاً باهات شوخي ندارم، به من راستش رو بگو.
_اذيت نکن دايي، درضمن سر من هم داد نزن، مثلاً آورديم بيرون که حالم بهتر بشه!
_نمي خواستم ناراحتت کنم ولي خب نگرانتم.
_نمي خواد نگران من باشي، من که بچه نيستم نوزده سالمه.
_من که نگفتم بچه اي ولي خيلي دوست دارم بدونم چه اتفاقي برات افتاده.
_خيلي دوست داري بدوني؟
_خب آره!
_هيچي.
_اذيت نکن غزل، خواهش مي کنم.
_هيچي دايي جان، يه ذره دلم گرفته.
_يه ذره؟!
_آره.
_اما من فکر مي کنم کار از يه ذره گذشته باشه.
_چه طور؟
_چه طورش رو تو بهتر مي دوني.
_باور کن دايي خودم هم نمي دونم اصلاً حوصله ندارم، خسته ام، اينا رو خوب مي دونم اما به خدا خودم هم دليلش رو نمي دونم.
_آخه چرا؟ تو به اون سر حالي بودي.
_بودم دايي، بودم.
_يعني چي بودي؟ بايد باشي، حالا بيا سر اين صندلي بشين.
بر روي نيمکت نشستيم و پيام ادامه داد: ببينم از اين که سهيل نمي ياد ناراحتي يا از اين که نيما و عسل با هم دارن مي رن؟
نگاهي بهش کردم و گفتم: به نظر شما کدومش؟
مکثي کرد و گفت: فکر مي کنم اولي، آخه نيما که يک کوچه پايين تر از شما خونه گرفته و عسل هم يه منطقه از شما بالاتره تنها کسي که ازت خيلي دوره سهيله.
_آره خيلي دوره.
_حالا واقعاً به خاطر سهيل ناراحتي؟
_گفتم که نمي دونم ولي دلم خيلي از اين که نمي خواد بياد گرفته، در ضمن نگرانش هم هستم، آخه دليلي نداره اين قدر اون جا بمونه، خيلي دلم براش تنگ شده.
_اگر هم دليلي باشه براي خودش قانع کننده است، در ضمن يادت نره که سهيل هيچ کاري رو بدون فکر انجام نمي ده.
خواستم حرف پيام رو تصديق کنم که صدايي از پشت سر ما گفت:
_ راست مي گه، هيچ کاري رو بدون فکر انجام نمي ده، بچه ي عاقليه.
من و پيام هم زمان، تمتعجب به عقب برگشتيم و دسته گلي بزرگ رو رو به روي خودمون ديديم. با هم از جايمان بلند شديم، هيچ کدوم حرفي نمي زديم آروم دسته گل رو پايين آورد و گفت:
_سلام عرض شد، ببخشيد بدون اجازه به حرف هاتون گوش کردم باور کنيد چند ثانيه نمي شد که رسيده بودم.
نه من نه پيام هيچ کدوم از تعجب چيزي نگفتيم که دوباره گفت:
_چي شده بابا؟ انگار خوشحال نشديد که منو ديديد يا نشناختيد، بابا منم سهيل.
ما هنوز در ناباوري بوديم که سهيل اخمي کرد و گفت: اگر اين بار هم حرفي نزنيد بر مي گردم همون جايي که بودم.
بغض گلوم رو گرفته بود و نمي تونستم حرف بزنم اما پيام به خودش مسلط شد و گفت: سهيل خودتي؟!
_نه، من باباي خدا بيامرزشم، ديدم از پسرم حرف مي زنيد، از تو قبر پاشدم و اومدم که يه وقت پشت سرش بد نگيد.
_تو هنوز همون رواني و خنگي هستي که بودي.
_چي کار کنيم ديگه، ما از همون بدو خلقت خنگ دنيا اومديم.
پيام خوشحال به سمت سهيل رفت و هر دو هو ديگر رو در آغوش گرفتند اما من هنوز از سرجام حرکتي نکرده بودم و هاج و واج سهيل رو نگاه مي کردم که سهيل گفت:
_مي گم اين دختره کيه؟
_منظورت چيه؟
_منظوري ندارم، آخه تا اون جايي که يادمه توي فاميل دختر خنگ نداشتيم، حالا ايشون کي هستن؟
پيام خنديد و گفت: چيزي نيست سهيل جان، تعجب نکن، ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد.
_دست شما درد نکنه، حالا ما شديم ديوانه؟
_بودي عزيزم، حالا نشدي.
نمي دونستم بايد به حرف هاي اونا بخندم يا براي اين که آروم بشم بزنم زير گريه که سهيل چهره اي عصباني به خودش گرفت و گفت:
_چيه آبجي، انگار خوشحال نيستي ما رو ديدي؟
لبخندي زدم و به سختي، تنها تونستم بگم: خودتي؟
_اي بابا، من که گفتم کي هستم، بازم بگم؟
_کي اومدي؟
_مهمه؟
_چرا بي خبر؟
_نخواستم تو خرج بيفتيد، گفتم گاو و شتر قيمتشون بالاست، به همين خاطر بي خبر اومدم.
_چرا اين طوري شدي؟
_مگه چطوري شدم؟
_لاغر شدي.
_آهان منظورت اينه، هيچي بابا اون مهرشاد خسيس که غذا نمي داد ما بخوريم، به همين خاطر استخوان ترکونديم.
_شوخي نکن.
_اَ غزل ول کن تو رو خدا بعد از چهار پنج ماه اومدم، بازم کارخونه ي آبغوره گيريت ورشکست نشده؟ تمومش کن ديگه، جان من بذار دو دقيقه خوش باشيم.
لبخندي زدم و گفتم: سلام!
سهيل با تعجب گفت: هان؟!
_سلام.
_عليک سلام، تو حالت خوبه؟
_من خوبم، تو خوبي؟
_من که آره خوبم ولي تو رو شک دارم.
_آخه واسه چي؟ من که حالم خوبه.
_اميدوارم!
_سلام نکرده بودم به همين خاطر گفتم سلام.
پيام خنديد و رو به سهيل گفت: بچه خيلي مؤدبه، به همين خاطر فشار مغزش خيلي بالاست و بعضي وقت ها که به مرز جوش مي رسه اين طور داغ مي کنه و پرت و پلا مي گه، تو به دل نگير.
سهيل گفت: يادمه قبلاً هم همين طور بود ولي گفتم شايد توي اين چهار، پنج ماهه تغييرات آب و هوايي کمي فشارش رو بياره پايين اما مثل اين که نياورده.
_نه عزيزم، اين روي آب و هوا تأثير نذاره، آب و هوا کاري به کار اين نداره.
اخمي کردم و گفتم: خيلي لوسيد، يعني چي منو مسخره مي کنيد؟ آقا سهيل بعد از چهار پنج ماه اين طور برخورد مي کني، باشه يادم مي مونه منتظر جوابش باشيد.
پيام رو به سهيل گفت: آي آي، راستي سهيل جان تحويل بگير اين مرغ خونگيتون رو که توي اين چند مدت بيچاره کرده مارو.
_چطور مگه؟
_هيچي، فقط ما رو کشت.
_ما رو کشته؟ مگه خونتون مار و عقرب داره؟
_خداييش تو هم فشار مغزت روي نقطه ي جوشه ها، من مي رو شما دو تا با هم بيايد، رفتم که اين جا امنيت ندارم.
پيام خواست بره که سهيل گفت: بايست بابا، کجا مي ري؟ آژانس اون طرف ايستاده.
_اُ مامانم اينا! دو روز ايتاليا بودي سوسول شدي، يه قدم راه رو پياده بيا.
_آخه چمدون هام توي ماشين هستن، شما رو که ديدم پياده شدم و اومدم پيش شما، حالا بيا با هم هم بر مي گرديم.
به همراه هم به سمت ماشين راه افتاديم که پيام از سهيل پرسيد: راستي تو مگه ميلان نبودي؟
_آره چه طور مگه؟
_هيچي خواستم بدونم سيسيل هم بودي؟
_چه طور؟
_آخه همه چيزتون با هم يکي مي شد، سيسيل، سهيل و سوسول، به هم مي خورديد، نه؟
_نه! تو هنوز همون بي مزه اي هستي که بودي، يادم رفت همون اول بهت بگم.
_حرف زيادي موقوف بشين تو ماشين.
هر سه در ماشين نشستيم و به سمت خونه راه اقتاديم، هنوز قلبمم تند تند مي تپيد و اشک توي چشمام بود، بعد از مدت کوتاهي به خونه رسيديم و پياده شديم. پيام زنگ را زد و آرش در رو باز کرد که سهيل پرسيد:
_اين کي بود؟
پيام جواب داد: آرش بود.
رنگ از روي سهيل پريد، دلم نمي خواست دوباره ناراحت بشه اما شايد اين لحظات بدترين لحظات عمرش بودن، هر سه وارد شديم هيچ کس توي حياط نبود، به ساعتم نگاه کردم يازده و نيم شب بود، هوا هم سرد بود و سوز خاصي داشت، هر سه آروم به داخل خونه رفتيم، پيام با دو چمدون زودتر از ما وارد شد تعجب همه رو فرا گرفته بود بعد از پيام من با يک ساک وارد شدم، دهان همه باز مونده بود و پشت سر من سهيل با يک چمدون وارد شد و در ورودي رو آرام بست، هيچ کس حرفي نمي زد، نيما آروم از سر جاش بلند شد و به سمت ما اومد و با تعجب رو به سهيل گفت:
_اين کيه؟
من و پيام حرفي نزديم، نيما رو به سهيل ايستاد و گفت: بي خبر بي معرفت؟ به خدا مي دونستم مي ياي.
هر دو هم ديگر رو بغل کردند، نيما گريه کرده بود، سهيل بدجوري بغض کرده بود، همه يکي يکي سهيل رو بغل کردند و سلام و احوالپرسي کردند، مامان و بابا از خوشحالي گريه مي کردند حتي عسل هم بغض کرده بود آخه بعد از اين همه مدت بي خبر اومده بود و اون هم در چه موقعيتي، خوشحالي همه رو دو چندان کرد، سهيل خيلي گرم و صميمي با آرش احوالپرسي کرد با عسل هم همينطور، همگي در صورتي که خنده بر لباننمان بود نشستيم و صحبت و سؤال و پرسش از سهيل شروع شد و تا نزديک ساعت سه بعد از نصف شب بيدار بوديم و صحبت مي کرديم، اون شب بهترين شب عمرم بود، چه راحت و چه آرام چشمام بسته شد و خوابم برد، خدا منو خيلي دوست داشت، خيلي.
***
صبح که از خواب بيدار شدم، کلي کار سرم ريخته بود اصلاً فرصت نمي کردم لحظه اي بشينم. همه کار مي کرديم اما کارها تمام نمي شد، در واقع دو تا عقد با هم داشتيم فردا بايد از کلي مهمان پذيرايي مي کرديم. تمام خونه رو شستيم و تميز کرديم واقعاً خسته کننده بود، ناي حرکت کردن نداشتم، سهيل مثل برادر نيما همه جا همراهش بود و تمام کارهاش رو امجام مي داد، کلي صندلي و ميز رو بايد مي چيديم، هر کس يه طرف مشغول بود تا به حال چنين وضعي نديده بودم اين همه هياهو و برو و بيا و سر و صدارواقعاً آدم رو کلافه مي کرد ولي لحظات شيريني بود، کلي سر به سر هم مي گذاشتيم و مي خنديديم؛ نگاه هاي مهربون سهيل بعد از چهار پنج ماه خستگي کارو از تنم بيرون مي برد، اين عقد هم عقد بهترين دوستش بود و هم عقد عشق و آرزوش، نمي دونستم خوشحاله يا ناراحت اما مي خنديد و خودش رو خوشحال نشون مي داد، کاش اون لحظه که عسل بله رو مي گفت توي اتاق عقد نبود و از اتاق بيرون مي رفت و چنين لحظه اي رو نمي ديد ولي اين اتفاقي بود که افتاده و همه بايد بهش عادت مي کرديم.
بعد از انجام کلي کار، مامان اجازه ي استراحت داد تا همگي لحظه اي خستگي رو از تنمون بيرون کنيم، بعد از اون همه خستگي و کار همين که نشستم مامان گفت:
_غزل، چايي دم کردم، بدو برو براي همه بريز و بيار.
_چرا من؟
_مگه نمي بيني همه خسته ايم؟
_فقط ديگران خسته اند؟ ما بوقيم!
پيام در جواب من گفت: بوق نيستي اما کار کن و اين قدر غر نزن، خواستي خواهر عروس و داماد نشي.
_بابا اگر خودم هم عروس مي شدم اين همه دردسر نمي کشيدم.
_نترس دايي جان، تو هم عروس مي شي نمي خواي که رو دست مادرت بترشي.
_خدا رو چه ديدي دايي، يه وقت هم ديدي ترشيدم.
_خدا نکنه اون وقت ما بايد تا ابد تو رو تحملت کنيم، البته حق داري اين طور بگي چون که هيچ آدم عاقلي نمي ياد تو رو بگيره.
بعد از اين حرف سهيل عصباني شد و زير گوش پيام گفت: هي پيام! يعني چي که مي ترشه؟
_ببخشيد منظوري نداشتم، واي توي اين خونه چه قدر عاشق، معشوق زياده، بابا مرجان بيا يه کمي به ما ابراز علاقه کن، من احساس کمبود مي کنم، مرجان کجايي؟
در جواب پيام گفتم: بي خودي داد و هوار راه ننداز، مرجان مگر ديوانه است به تو ابراز علاقه کنه؟
_آهاي خانوم مراقب باش چي مي گي ها، به خاطر اين سهيل که بهت هيچي نمي گم.
سهيل خنديد و گفت: نترس بگو، اگر قرار باشه کتک بخوري وقتي تنها شديم مي زنمت، جلوي ديگران ضايعت نمي کنم.
_خيال کردي، به من مي گن پيام جان.
_پيام جان؟!
_آره ديگه برادر جکي جان، همچين بزنمت تا حالت جا بياد.
سهيل با خنده گفت: پدربزرگ جکي جان هم باشي نبيره ي جکي جانت مي کنم.
پيام نگاهي به سهيل کرد و بي ربط گفت:بندهي خدا تو هنوز کتک نخورده دماغت داره خون مي ياد واي به حال زماني که بزنمت.
نگاهم به سمت سهيل جلب شد از دماغش خون اومده بود، سريع بلند شد و به دستشويي رفت و نيما و مامان هم پشت سرش رفتن تا ببيند چي شده؟
نيما: چي شده سهيل؟
_هيچي بابا خوبم.
_واسه ي چي خون دماغ شدي؟
_نمي دونم!
مامان رو به نيما گفت: بس که برديش تو آفتاب و ازش کار کشيدي، حتماً از آفتاب زياد خون دماغ شده.
_هيچي ديگه، يه چيزم بدهکار شديم.
_بله پس چي؟ تو که داري مي ري سر خونه زندگيت، عسل هم همين طور، من مي مونم و دخترم غزل و پسرم سهيل.
نيما سرش رو تکون داد و کفت: اي خدا! اين مرديکه چي داره که ما نداريم؟
اين قدر هم پولدار نشديم که توان خريد مهره مار داشته باشيم، جان نيما يه کاري کن اين برگرده همون جايي که بود، اين جوري منفعتش بيشتره.
من عصباني رو به نيما گفتم: نيما چيزي گفتي؟
نيما خودش رو به اون راه زد و گفت: راستي آقاي سالاري و صفورا رو دعوت کرديد؟
_بله صفورا د

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: